صدای تیک تیک ساعت می آید و همراه آن دل تنهای من نیز می رود و می آید
دارد لحظه وداع فرا می رسد
فضا عطرآگین شده از نور حضورتو
هنوز صدای نقاره ها می آید
هنوز پرواز کبوترهایت، حسرت کبوتر تو بودن را، در دلم می کارد
هنوز شوق لحظه حضور، در مقابل حرمت در دلم پیداست
؛ که می خواهیم برگردیم
اما دلهامان همه اینجا می ماند، و تنها جسممان است که مجبور به بازگشت است
همه سوار قطار شدند و من آرام کنار پنچره ایستاده و گلدسته ها و گنبد نورانی تو را نگاه میکنم.
ناخودآگاه گونه هایم خیس می شوند و کاش این چشم ها خودشان شاهد شوق درونیشان بودند
هر لحظه قطار دورتر می شود و دل من نیز با آن می رود و می آید
قطار دور تر و دور تر شد تا اینکه دیگر چشمان ما لیاقت نظاره گری بارگاهت را نداشت
ناگاه فکری از ذهنم گذشت
نکند از اینجا برویم و دلهامان شفاف نشده باشد
نکند از اینجا برویم و با عملی، زلالی ایجاد شده در قلبمان را از دست بدهیم
نکند بار دیگر که می آییم سلامش دهیم و سلامی از دل شکسته بر عاشقانه ترین جاده ای و سلامی از راه دور بر این امام همام می دهیم و انتظار نگاه داریم؛ چشمانمان شرمسار نگاهش باشد
اما می دانم از عبور دلنواز امام گردی بر سر زائرانش پیداست و همه شفاف و عطرآگین شده برمی گردند
اینجا بود که کبوتر دلم آرام گرفت و آهسته نشستم...
دلم رو گره زدم به پنجرهات دارم میرم دوست دارم تا من میآم اون گرهها رو وا کنی